این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
عاکفان کعبهٔ جلالش بتقصیر عبادت معترف که: «ماعبدناک حقّ عبادتک» و واصفان حلیهٔ جمالش بتحیر منسوب که: «ماعرفناک حق معرفتک».
اگر کسی وصف او ز من پُرسد | بیدل از بی نشان چگوید باز؟ | |||||
عاشقشان کشتگان معشوقند | بر نیاید ز کشتگان آواز |
یکی از صاحبدلان سر بجیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده، آنگه که ازین حالت باز آمد یکی از دوستان بطریق انبساط اورا گفت: از آن بوستان که بودی ها را چه تحفه کرامت آوردی؟ گفت: بخاطر داشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم، هدیهٔ اصحاب را. چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر، عشق ز پروانه بیاموز | کان سوخته را جان شد و آواز نیامد | |||||
این مدّعیان در طلبش بیخبرانند | کانرا که خبر شد خبری باز نیامد |
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم | وز هرچه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم | |||||
مجلس تمام گشت و بآخر رسید عمر | ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم |
ذکر جمیل سعدی، که در افواه عوام افتاده است وصیت سخنس، که در بسیط زمین رفته و قصبالجیب حدیثش، که همچون شکر میخورند ورقعهٔ منشآتش که همچو کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل